حوا سوى کماريک چرخيد. چشم در چشم او شد ... نمى توانست آرام و استوار بايستد... سخن او را چون اهانتى تلقى کرد: «چطور ممکن است که کنار مردى ناآشنا بنشينم؟ ... من زن نجيبى هستم.»
کماريک نيشخند زنان سرتکان داد: «بله. مى دانم و اين نجابت شما به راستى رقتانگيز است. اکنون شما را آسوده خاطر مى کنم.»
آن گاه برخاست .... حوا با دهانى نيمهباز و چشمانى خيره پير شدن کماريک را تماشا کرد و سرانجام گفت: «شما تردست هستيد.»
کماريک گفت: «تردستى هم مى دانم. اما دانش من بسيار بيش از اينهاست ...»
حوا با دودلى گفت: «حتى اگر به پيرمردى صدوپنجاه ساله هم تبديل بشويد، نمى توانم با مردى غريبه بر سر يک ميز بنشينم و چيزى بنوشم.»
کماريک گفت: «خيلى سرسختايد. اما نميدانيد که من از شما سرسختترم.»
|