«اگر آنچه را که تو میخواهی نمیخواهم، لطفاً سعی نکن به من بگویی که آنچه که من میخواهم اشتباه است. یا اگر من اعتقادی متفاوت با اعتقاد تو دارم، حداقل پیش از آن که دیدگاه مرا تصحیح کنی کمی درنگ کن. یا اگر هیجانات من کمتر یا بیشتر از توست، سعی نکن از من بخواهی که احساس قویتر یا ضعیفتری داشته باشم. من حداقل الان از تو نمیخواهم که مرا درک کنی. این کار وقتی امکانپذیر است که از تلاش برای تغییردادن من به شکل یک نسخه دیگر از خودت دست برداری.
من ممکن است همسر، فرزند، دوست یا همکار تو باشم. اگر اجازه دهی که من خواستهها، هیجانات، اعتقادات و باورهای خودم را داشته باشم، آنگاه ممکن است یک روز در آینده متوجه شوی که من در اشتباه نبودهام. بنابراین نخستین گام در درک من این است که مرا به حال خود بگذاری. منظورم این نیست که به روش من اعتقاد پیدا کنی بلکه میخواهم دیگر سرکشیهای من ناراحت و آزردهات نکند. و در تلاش برای درک من، برای تفاوتهای من با خودت ارزش قائل شو و نه تنها به دنبال تغییر من نباش بلکه آن تفاوتها را حفظ کن و حتی آنها را پرورش بده.»
اینها بخشی از کتاب «لطفاً مرا درک کن» نوشته دیوید کِرسی در سال 1998 است.
آدمها اساساً با یکدیگر متفاوتند. آنها چیزهای مختلفی میخواهند و انگیزهها، هدفها، ارزشها، نیازها، قابلیتها، هوسها و درخواستهای متفاوتی دارند. همچنین اعتقادات، تفکر، شناخت، درک و باورهایشان متفاوت است. و البته نحوه عمل و ابراز هیجاناتشان نیز که بر آمده از خواستهها و اعتقاداتشان میباشد، به شدّت با یکدیگر اختلاف دارد.
دیدن این اختلافات کار مشکلی نیست. و دقیقاً همین اختلاف و تنوع در رفتار و نگرش است که در همه ما یک واکنش مشترک را برمیانگیزد: با دیدن افراد دیگری که در پیرامونمان هستند و با ما تفاوت دارند چنین نتیجهگیری میکنیم که این تفاوت رفتار دیگران را عیب و نقص قلمداد کنیم. و وظیفه ما، حداقل در مورد نزدیکانمان، به نظر میرسد که تصحیح این عیب و نقص باشد. بنابراین، پروژه اصلی ما این خواهد شد که تمام نزدیکانمان را شکل خودمان بکنیم.
خوشبختانه، انجام این پروژه امکانپذیر نیست. تلاش برای قالببندی دیگران به شکلی که ما میخواهیم، قبل از شروع به شکست میانجامد. مردم نمیتوانند تغییر شکل دهند، فرقی نمیکند که خواست ما برای تغییر آنها به چه اندازه و به چه طریق باشد. شکل و قالب هرکس، ذاتی، عمیق و تغییرناپذیر است. از مار بخواهید که خودش را ببلعد. درخواست از یک نفر که شکل و قالبش را تغییر دهد- یعنی به طرز دیگری فکر کند و چیزهای دیگری بخواهد- درخواستی غیرقابل اجراست زیرا برای تغییر طرز فکر و خواستهها، چیزی که مورد نیاز است طرز فکر و خواستههاست. بنابراین شکل و قالب فرد، خود به خود نمیتواند تغییر یابد.
البته برخی تغییرات امکانپذیر است امّا در واقع تغییر شکلدادن همان شکل و قالب اصلی است. اگر دندانهای شیر را بکشید، آنچه به دست میآورید یک شیر بیدندان است نه یک گربه خانگی. تلاشهای ما برای تغییردادن همسر، دوست یا دیگران ممکن است با موفقیت همراه باشد امّا حاصل کار، یک تغییر شکل ظاهری و سطحی است نه یک تبدیل واقعی.
اعتقاد بر این که مردم اساساً شبیه یکدیگرند ظاهراً محصول قرن بیستم است. این ایده احتمالاً با رشد مردم سالاری در دنیای غرب بیارتباط نیست. اگر آدمها با هم برابرند بنابراین باید شبیه همدیگر هم باشند. فروید اعتقاد داشت انگیزه اصلی همه آدمها شهوت است و آنچه ظاهراً انگیزه متعالیتر به نظر میرسد نیز نوعی شهوت تغییر شکل یافته است. همکاران و پیروانش با او اختلاف نظر داشتند امّا اغلب آنها ایده یک انگیزه منفرد را حفظ کردند. آدلر (1956) انگیزه همه آدمها را جستجوی قدرت (و بعداً موقعیت اجتماعی) میدانست. سالیوان (1940) نیز همچون آدلر غریزه اصلی هر فرد را موقعیت اجتماعی مستحکم عنوان کرده است. و سرانجام هستیگرایان (اگزیستانسیالیستها) مانند فروم (1941)، انسان را در جستجوی خویشتن میپنداشت. همه اینها یک غریزه اصلی را برای همه در نظر گرفتهاند.
یونگ (1923) مخالف این بود. او میگفت که انسانها حتی با وجودی که همه غرایز مشابهی دارند امّا اساساً با یکدیگر متفاوتند. هیچکدام از غریزهها مهمتر از دیگری نیست. آنچه مهم است اولویت ما برای چگونگی «عمل» است و این اولویت، ویژگی و صفتخاصه هر فرد را تعیین میکند. یونگ مفهوم «سنخهای کارکردی» یا «سنخهای روانشناختی» را ابداع کرد. به نظر او دو نوع سازمان شخصیت وجود دارد: درونگرایی و برونگرایی. درونگراها بر دنیای درونی افکار، الهامها، هیجانات و احساسها تمرکز میکنند. برونگراها به دنیای خارج، افراد دیگر و مادیات توجه دارند. به عقیده یونگ، هر شخص ترکیبی از هر دو آنها را دارد.
تقریباً در همان زمان، یک روانپزشک اروپایی دیگر به نام کرچمر (1925) گفت که تفاوتهای اساسی در خلق و خوی افراد وجود دارد. او انسانها را از نظر خلق و خو به دو گروه متضاد تقسیمبندی کرد: اسکیزوئید (دروننگر، مستعد خیالپردازی، از نظر هیجانی سرد، بینیاز از دیگران و دوریگزین) و سیکلوئید یا ادواری (حالات متناوب افزایش و کاهش فعالیت روانی و حرکتی). گفتههای کرچمر بسیار شبیه یونگ بود هر چند اصلاحات و تعبیراتی که به کار بردهاند متفاوت است. نظریات یونگ و کرچمر از نظر تفاوت انسانها تقریباً نادیده گرفته شد و آنها که عقیده بر مشابهت انسانها داشتند اکثریت مطلق را تشکیل میدادند.
تفاوتهایی که یونگ و کرچمر از آن صحبت میکردند از دیرباز شناخته شده بودند. برای مثال بقراط (460 قبل از میلاد) از چهار نوع خلق و خو در بین انسانها صحبت کرده است: دَمَوی (خوش بین، امیدوار)، صفراوی (تحریکپذیر، حساس)، بلغمی (سردمزاج، چهرهپفآلود) و مالیخولیائی یا سوداوی (انزواطلب، افکار و خیالات فراوان). از آن زمان تا کنون نیز بسیاری بر تفاوتهای شخصیت و خلق و خو تاکید کردهاند که همگی نادیده گرفته شده است. به نظر میرسد که برای ما یک دلیل ذاتی و درونی وجود دارد که همه را شبیه به هم بدانیم. با وجودی که متفاوت دانستن مردم از یکدیگر دارای مزایای زیادی است، پس چرا از آن غفلت میکنیم؟
از دیگر کوشندگان این راه ایزابل مایرز (1962) بود که سنخشناسی و طبقهبندی را وارد زندگی کرد. نظریه او در مورد تعیین نوع شخصیتی افراد، راه را برای این گونه پژوهشها باز کرد. او با ابداع شاخص نوع شخصیتی مایرز- بریگز، دهها سال پژوهش توسط موسسه پژوهشی «خدمات آزمون آموزشی» را امکانپذیر ساخت و نظریه «سنخهای کارکردی» یونگ را در دسترس افراد قرار داد.
فرض کنید انسانها، همان گونه که یونگ و کرچمر اعتقاد داشتند، با یکدیگر تفاوت داشته باشند. در این صورت هنگامی که تفاوتهای دیگران را عیب و نقص تلقی کنیم، رفتار خشونتآمیزی با آنها در پیش میگیریم. در این فرایند عدم درک دیگران، ما توانایی خود برای پیشبینی کاری که آنها انجام خواهند داد را نیز کنار میگذاریم.
خلاصه آن که تفاوتها را به صورت عیب و نقص ندیدن، به مقدار زیادی کار نیاز دارد که هر فرد باید بر روی خود انجام دهد.
ترجمه: کلینیک الکترونیکی روانیار
منبع
"Different Drummers"(Excerpted from Please Understand Me), David Keirsey, 1998
http://keirsey.com
مقالات مرتبط
* ادراک و فرایند ادراکی
* روانشناسی شخصیت
|