سه زن که دوران بازنشستگی شان را می گذراندند در پارکی نشسته بودند و با هم درباره بچه ها و نوه هايشان حرف می زدند. اولی گفت: «اون تابلوی نقاشی استاد فرشچيان را که توی سالن خونه ما روی ديواره ديدين؟ اونو پسرم برای جشن تولد ٧٥ سالگيم خريده. خيلی بچه خوبيه و عاشق منه.» دومی گفت: «تو به اين ميگی عشق؟ پس من چی بگم که اين ماشين ماکسيما که اون روبرو می بينين رو پسرم هفته پيش برای روز مادر برام آورد.» سومی گفت: «اينا که چيزی نيست. شما کامبيز پسر منو که می شناسين؟ الان داره هفته ای ٥ جلسه ميره پيش روانکاو. توی تمام اين جلسات هم قربونش برم فقط راجع به من صحبت می کنه.»
|