دو نفر که بيماری اسکيزوفرنی داشتند، نيمه شب بر بام ساختمان ايستاده بودند و با هم حرف میزدند. يکی از آنها که چراغ قوهای در دست داشت آن را روشن کرد و نورش را به پشت بام ساختمانی که در مقابل آنها قرار داشت تاباند. سپس به دوستش گفت: میتوانی روی اين نور راه بروی تا به ساختمان ديگر برسی؟ دومی گفت: البته که میتوانم ... فقط میترسم وسط راه چراغ قوه را خاموش کنی! |