مردى وارد شهر کوچکى شد و به مردم گفت داراى قدرت فوقطبيعى است و می تواند با انرژى درمانى همه بيماران را شفا دهد. او از همه خواست که براى ديدن قدرتش، جمعه صبح در ميدان شهر جمع شوند. در آن روز، همه مردم که خيلى کنجکاو شده بودند در ميدان شهر جمع شدند. آن مرد بر روى تختهاى که برايش ساخته بودند قرار گرفت و از بين جمعيت مردى را که چوب زيربغل داشت به بالا دعوت کرد. از او پرسيد: اسمت چيست؟ گفت: نادر. به او گفت: «می خواهى براى هميشه از شرّ اين چوبها خلاصت کنم؟ من با قدرتى که دارم می توانم پاهايت را طورى خوب کنم که مثل آهو بدوى». سپس فرد ديگرى که لکنت زبان داشت بالا رفت و گفت که اسمش محسن است. مرد به او هم گفت: «محسن! می خواهى لکنت زبانت را کاملاً خوب کنم به نحوى که بتوانى راحت صحبت کني؟» محسن گفت: «ال ال ال البته که می می خواهم». سپس مرد مدتى به چشمان نادر و محسن خيره شد و با دستانش حرکات عجيب و غريبى کرد و وردى خواند و آنگاه آن دو را پشت پردهاى قرار داد. مردم به شدت هيجانزده شده بودند. آنگاه مرد با صداى بلند گفت: «خانمها و آقايان! اکنون من از نادر می خواهم که چوبهاى زير بغلش را از پشت پرده بيرون بياندازد.» بلافاصله، يک جفت چوب زيربغل از پشت پرده به بيرون پرت شد و مردم از تعجّب خشکشان زد. سپس آن مرد گفت: «خانمها و آقايان! اکنون من از محسن می خواهم که بدون لکنت صحبت کند.» مدتى به سکوت گذشت و صدايى شنيده نشد. مرد گفت: «محسن! نترس. با ما صحبت کن» باز هم صدايى نيامد. مرد گفت: «محسن! مردم در اينجا جمع شدهاند و همه می خواهد که صداى تو را بشنوند، شروع به صحبت کن. نترس» بالاخره صداى محسن از پشت پرده به گوش رسيد که می گفت: «نانانانادر اُف اُف اُف افتاد!»
|