یه روز یه دختری به پوچی رسیده بود و آدما رو دوست نداشت، از همه زده شده بود. ولی یک بار نشست فکر کرد. جدی فکر کرد که بابا زندگی یعنی سخت نگرفتن و پرورش احساسات درونی. اومد خندید به خودش، به جدی بودنش، افکار بدو کنار گذاشت و نوع ذات مقدس انسانها رو باور کرد و خوبیشونو دید بعد زندگی خودش زندگی شد. |