شيوانا استاد معرفت بود. اما بسيارى از مردم عادى، از راههاى دور و نزديک نزد او میآمدند تا براى مشکلاتشان راه حل ارايه دهد. روزى مردى نزد شيوانا آمد و گفت که از زندگى زناشويیاش راضى نيست و فقط به خاطر مشکلات بعدى جرات و توان جدايى از همسرش را ندارد. مرد از شيوانا پرسيد که آيا اين تحمل اجبارى رابطه زناشويى او و همسرش درست است و يا اين که او میتواند راه حل ديگرى براى خلاصى از اين درد جانکاه پيدا کند؟!در دست مرد قفسى بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهدارى میشدند. شيوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بيرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. يکى از پرندهها پر کشيد و مانند تيرى که از چله کمان رها میشود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمى روى زمين فرود آمد و با اشتياق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشيد و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت! شيوانا لبخندى زد و هيچ نگفت. مرد درحالى که بابت از دست دادن پرندهاش آزرده شده بود با تلخى گفت: «پرندهاى که پريد و رفت ساکتترين و زيباترين بود. در حالى که پرندهاى که برگشت بيشتر از همه آواز میخواند و خودش را به در و ديوار قفس میزد. هميشه فکر میکردم اين که آواز غمگين میخواند بيشتر طالب رفتن است. اما دل غافل که ساکتترين پرنده مشتاق رفتن بود. اين ديگر چه حکايتى است نمیدانم!»شيوانا لبخندى زد و گفت: «هر دو پرنده چيزى را تحمل میکردند. آن که رفت دورى از آزادى را تحمل میکرد و وقتش که رسيد به سمت چيزى پر کشيد که آرزويش را داشت! اما اين دومى که آواز میخواند و از ميلههاى قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را تحمل میکرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس «تحمل کردن» را از دست بدهد!مرد نگاهى به شيوانا انداخت و در حالى که به آسمان خيره شده بود گفت: «يعنى میگوييد من شبيه اين پرندهاى هستم که قفس را انتخاب کرد؟!»شيوانا سرى تکان داد و گفت: «تو از تحمل براى خود قفسى ساختهاى و در اين قفس شروع کردهاى به آواز و شعر اندوهگين خواندن و از ديگران هم میخواهى در قفس بودن تو را تحسين و تاييد کنند. حال آنکه بيشتر از همه تو اسير قفس خودت هستى. تو حمال تحمل خود هستى. پرندهاى که بخواهد برود راهش را میکشد و میرود و ديگر حتى به قفس فکر نمیکند! تو همه اين سالها قفس زندگیات را میپرستيدى و در عين حال بار سنگين تحمل را نيز حمل میکردى. به همين سادگی!
---