دختر نابينايى بود که به خاطر اين عيب از خودش متنفر بود. او از همه بدش میآمد، بجز دوست پسرش که در طول اين سالها هميشه در کنارش مانده بود. او به دوست پسرش گفت اگر بتوانم بينائيم را به دست آورم با تو ازدواج خواهم کرد. يکروز، يکنفر دو چشمش را به آن دختر اهدا کرد. چند روز بعد از عمل جراحى، هنگامى که باندها را از روى چشم دختر باز کردند، او براى نخستين بار توانست همه چيز را ببيند، حتى دوست پسرش را. پسر به او گفت: اکنون که بينائيت را به دست آوردهاى با من ازدواج میکنی؟دختر به دوست پسرش نگاه کرد و متوجه شد که او هم نابيناست. چشمهاى بسته پسر شوک زيادى به او وارد کرد. اصلاً انتظارش را نداشت. با خود فکر کرد نمیتواند تا آخر عمر با او با اين شرايط زندگى کند و بدين خاطر، پيشنهاد پسر را رد کرد. پسر در حالى که اشک ديدگانش را پر کرده بود از کنار تخت او رفت و بعداً اين يادداشت را براى دختر فرستاد: «عزيزم، از چشمانت خوب محافظت کن، چون قبل از اين که مال تو باشند، مال من بودند.»مغز انسان معمولاً هنگامى که شرايط عوض میشوند همين گونه عمل میکند. تنها عده کمى هستند که به ياد میآورند که زندگى پيش از اين چگونه بود و چه کسى همواره در شرايط بحرانى در کنارشان بود. زندگى يک هديه است! امروز، پيش از آن که حرف ناخوشايندى به زبان بياوريد به کسانى فکر کنيد که قادر به صحبت کردن نيستند. پيش از آن که از مزه غذا شکايت کنيد، به کسانى فکر کنيد که چيزى براى خوردن ندارند. امروز، پيش از آن که از زندگى شکايت کنيد، به کسانى فکر کنيد که خيلى زود از اين دنيا رفتند. پيش از آن که از دورى راهى که با ماشين طى میکنيد شکايت کنيد به کسانى که فکر کنيد که همين فاصله را با پاى پياده طى میکنند. هنگامى که از سختى کار خود خسته و شاکى شديد به بيکاران، معلولان و کسانى فکر کنيد که در آرزوى داشتن کار شما هستند. و هنگامى که افکار افسردگیآور به سراغتان آمد، لبخندى به لب آوريد و به اين فکر کنيد که هنوز زنده هستيد و میتوانيد از بسيارى از نعمتها برخوردار باشيد.
---