گروهى از روانپزشکان در کنگره روانپزشکى شرکت کرده بودند. چهار نفر از آنها تصميم گرفتند که در يکى از جلسات شرکت نکنند و براى قدم زدن به پارک بروند. هنگامى که داخل پارک مشغول قدم زدن بودند يکى از آنها گفت: مردم پيش ما مى آيند و از ترسها و گناهانشان با ما صحبت مى کنند ولى خود ما کسى را نداريم که وقتى مشکلى برايمان پيش مى آيد بهش مراجعه کنيم. ديگران اين مطلب را تائيد کردند. سپس يکى از آنها گفت: همه ما روانپزشک حرفه اى هستيم. چرا همين حالا دور هم ننشينيم و هر کدام راجع به مشکلاتمان صحبت نکنيم؟ همگى تاييد کردند. اولى چنين اعتراف کرد: من تمايل غير قابل کنترلى براى کشتن پدر و مادرم دارم. روانپزشک دومى گفت: من چيزهاى گران قيمت را خيلى دوست دارم و هر وقت بتوانم از مريضها پول اضافى مى گيرم تا بتوانم چيزهايى که مى خواهم را بخرم. سومى گفت: من تو کار خريد و فروش مواد مخدر هستم و گاهى از مريضهام مى خوام که برام جنس بفروشن. روانپزشک چهارمى گفت: من مي دونم که نبايد اين طور باشم ولى هر چقدر هم سعى کنم باز هم آدم راز نگهدارى نيستم ...
|