١) بيمار: دکتر! من همش فکر مى کنم که زنگ هستم. دکتر: برو خونه، استراحت کن، اگه خوب نشدى به من زنگ بزن.
٢) بيمار: دکتر! هيچکس حرفهاى منو نمى فهمه.
دکتر: منظورت چيه؟
٣) بيمار: دکتر! مردم به حرفهاى من توجه نمى کنند.
دکتر: خب، بعدش.
٤) بيمار: دکتر! هيچکس حرفهاى منو باور نمى کنه. دکتر: حالا راستش رو بگو. مشکل اصليت چيه؟
٥) بيمار: دکتر! مردم به من ميگن که زشتم. دکتر: برو روى اون کاناپه دراز بکش، صورتت رو به پائين باشه.
٦) بيمار: دکتر! من همش مى خوام با مردم دعوا کنم. دکتر: چند وقته که اين حالت رو داريد؟ بيمار: به کسى چه مربوطه.
٧) بيمار: دکتر! من فراموشى پيدا کردم. همه چيز يادم ميره، اسم آدمها، اسم اشياء،. . .. دکتر: چند وقته که اين جورى شده ايد؟ بيمار: چند وقته که چه جورى شده ام؟
٨) بيمار: دکتر! من فقط ٥٩ ثانيه ديگه زنده ام. دکتر: لطفاً يک دقيقه صبر کن.
٩) بيمار: دکتر! من دائم توى گوشم زنگ مى زنه. دکتر: جواب نده!
١٠) بيمار: دکتر! من فکر مى کنم که گربه هستم. دکتر: چند وقت از ماجرا مى گذره؟ بيمار: از همون موقع که بچه گربه بودم.
|