1384/02/09
١٠ گفتگو با روانشناس
 

 

١) بيمار:  دکتر!  من همش فکر مى کنم که زنگ هستم.
     دکتر:  برو خونه،  استراحت کن،  اگه خوب نشدى به من زنگ بزن.

٢) بيمار:  دکتر!  هيچکس حرفهاى منو نمى فهمه.
دکتر:  منظورت چيه؟

٣) بيمار:  دکتر!  مردم به حرفهاى من توجه نمى کنند. 
دکتر:  خب،  بعدش.

٤) بيمار:  دکتر!  هيچکس حرفهاى منو باور نمى کنه.
دکتر:  حالا راستش رو بگو.  مشکل اصليت چيه؟ 

٥) بيمار:  دکتر!  مردم به من ميگن که زشتم.
دکتر:  برو روى اون کاناپه دراز بکش،  صورتت رو به پائين باشه.

٦) بيمار:  دکتر!  من همش مى خوام با مردم دعوا کنم.
دکتر:  چند وقته که اين حالت رو داريد؟
بيمار:  به کسى چه مربوطه.

٧) بيمار:  دکتر!  من فراموشى پيدا کردم.  همه چيز يادم ميره،  اسم آدمها،  اسم اشياء،. . ..
دکتر:  چند وقته که اين جورى شده ايد؟
بيمار:  چند وقته که چه جورى شده ام؟

٨) بيمار:  دکتر!  من فقط ٥٩ ثانيه ديگه زنده ام.
دکتر:  لطفاً يک دقيقه صبر کن.

٩) بيمار:  دکتر!  من دائم توى گوشم زنگ مى زنه.
دکتر:  جواب نده! 

١٠)  بيمار:  دکتر!  من فکر مى کنم که گربه هستم.
دکتر:  چند وقت از ماجرا مى گذره؟
بيمار:  از همون موقع که بچه گربه بودم. 

 

اینترنت

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 15 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.