1384/05/09
روانشناسی نوجوانان
 

 
يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديکی يک دبيرستان خريد. يکی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی که در خيابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين کار هر روز تکرار می شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين که می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنيد. من روزی ١٠٠٠ تومن به هر کدام از شما
می دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت:  ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ١٠٠ تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «١٠٠ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ١٠٠ تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت کنيم، کورخوندی. ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.
 

اینترنت

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 11 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.