خانمى همراه شوهرش به مطب دکتر رفت. دکتر بعد از معاينه مرد از زنش خواست در اطاق دکتر باقى بماند و مرد از اطاق بيرون رفت. دکتر به زن گفت: «شوهر شما بيمارى خطرناکى دارد. در اثر اين بيمارى، به افسردگى و اضطراب شديدى هم دچار شده است. اگر کارهايى که مى گويم را انجام ندهيد مطمئناً خواهد مرد.» سپس افزود: «هر روز صبح، صبحانه کامل و سالمى براى او فراهم کنيد. با او خوشرفتارى کنيد و کارى نکنيد که ناراحت شود. براى ناهارش يک غذاى رژيمى تهيه کنيد و براى شام هم سالاد فصل و يک غذاى سبک تدارک ببينيد. وقتى شوهرتان از سرکار به خانه ميآيد با او بحث نکنيد چون احتمالاً خسته است و حوصله بحت و بگو مگو ندارد. مشکلاتتان را هم براى او بازگو نکنيد چون اضطرابش را بدتر خواهد کرد. خلاصه سعى کنيد به هر ترتيبى که مى توانيد رضايت او را جلب کنيد. اگر اين کارهايى که گفتم را براى ١٠ ماه تا يکسال انجام دهيد، فکر مى کنم شوهرتان سلامتيش را دوباره به دست خواهد آورد.» در راه برگشت به خانه، مرد با نگرانى از زنش پرسيد: دکتر در مورد بيمارى من چى گفت؟ زن گفت: «هيچى. گفت دارى مى ميرى!»
|