يک خانم ٤٥ ساله دچار حمله قلبى شد و به طور اورژانس در بيمارستان بسترى گرديد. پزشکان تشخيص دادند که بايد فوراً جراحى قلب شود. هنگامى که بر روى تخت عمل خوابيده بود، ناگهان عزرائيل را ديد. از او پرسيد: «عمر من به سر آمده است؟» عزرائيل گفت نه، شما ٤٣ سال و ٢ ماه و ٨ روز ديگر از عمرت باقى مانده است و تا آن موقع من سراغ شما نمیآيم. آن زن پس از اين که عمل جراحى قلبش تمام شد و از ICU به بخش منتقل شد تصميم گرفت در بيمارستان بماند و يک عمل زيبائى براى رفع چين و چروکهاى صورت، يک عمل ليپوساکشن براى بيرون آوردن چربیهاى دور شکم، يک عمل زيبائى بر روى بينى، يک عمل براى کشيدن پلک چشم و ... نيز انجام دهد. او رنگ موهايش را نيز عوض کرد و حتى دندانهايش را هم جرمگيرى و سفيد کرد! همه اين کارها به خاطر اين بود که میدانست مدّت زمان زيادى زنده خواهد بود و میخواست از بقيه زندگیاش لذت ببرد. وقتى که همه کارها تمام شد، او بيمارستان را ترک کرد و هنگامى که داشت از اين طرف خيابان به آن طرف میرفت تا سوار ماشين شود و به خانهاش برود، ناگهان با آمبولانسى که به سرعت در حال وارد شدن به بيمارستان بود تصادف کرد و کشته شد. وقتى به آن دنيا رفت، دوباره عزرائيل را ديد و به او گفت: «مگر نگفتى که من ٤٣ سال ديگر زنده خواهم بود و سراغ من نمیآيی؟ پس چرا به حرفت عمل نکردی؟» عزرائيل گفت: «اوه ! تو بودی؟ اصلاً نشناختمت!»
آنهايى که هميشه مواظب پشت سرشان هستند، حادثه جلوى رويشان سبز میشود!
|