1386/02/08
ملاقات با عزرائيل!
 

 

يک خانم ٤٥ ساله دچار حمله قلبى شد و به طور اورژانس در بيمارستان بسترى گرديد. پزشکان تشخيص دادند که بايد فوراً جراحى قلب شود. هنگامى که بر روى تخت عمل خوابيده بود، ناگهان عزرائيل را ديد. از او پرسيد: «عمر من به سر آمده است؟» عزرائيل گفت نه، شما ٤٣ سال و ٢ ماه و ٨ روز ديگر از عمرت باقى مانده است و تا آن موقع من سراغ شما نمی‌آيم.
آن زن پس از اين که عمل جراحى قلبش تمام شد و از ICU به بخش منتقل شد تصميم گرفت در بيمارستان بماند و يک عمل زيبائى براى رفع چين و چروک‌هاى صورت، يک عمل ليپوساکشن براى بيرون آوردن چربی‌هاى دور شکم، يک عمل زيبائى بر روى بينى، يک عمل براى کشيدن پلک چشم و ... نيز انجام دهد. او رنگ موهايش را نيز عوض کرد و حتى دندان‌هايش را هم جرم‌گيرى و سفيد کرد! همه اين کارها به خاطر اين بود که می‌دانست مدّت زمان زيادى زنده خواهد بود و می‌خواست از بقيه زندگی‌اش لذت ببرد.
وقتى که همه کارها تمام شد، او بيمارستان را ترک کرد و هنگامى که داشت از اين طرف خيابان به آن طرف می‌رفت تا سوار ماشين شود و به خانه‌اش برود، ناگهان با آمبولانسى که به سرعت در حال وارد شدن به بيمارستان بود تصادف کرد و کشته شد.
وقتى به آن دنيا رفت، دوباره عزرائيل را ديد و به او گفت: «مگر نگفتى که من ٤٣ سال ديگر زنده خواهم بود و سراغ من نمی‌آيی؟ پس چرا به حرفت عمل نکردی؟»
عزرائيل گفت: «اوه

! تو بودی؟ اصلاً نشناختمت!»

آن‌هايى که هميشه مواظب پشت سرشان هستند، حادثه جلوى رويشان سبز می‌شود!

 

---

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 136 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.