1383/11/01
حرفهاى بامزه بچه ها
 

 
• يک دختر کوچولو بعد از اين که يک هفته به مدرسه رفته بود به مادرش گفت:

«مدرسه رفتن کار بيخوديه. نمى تونم بخونم، نمى تونم بنويسم، و نمى گذارن حرف هم بزنم.»

• بچه اى داشت با معلمش راجع به ماهيها صحبت مى کرد.

معلم گفت از نظر فيزيکى امکان ندارد که يک ماهى بتواند يک انسان را ببلعد زيرا حلق ماهيها خيلى کوچک است.

بچه گفت ولى من تو يه کتابى خوندم که پدر پينوکيو توسط يه ماهى بلعيده شد.

معلم باز هم تکرار کرد که بلعيدن انسان توسط ماهى از نظر فيزيکى امکان پذير نيست.

بچه گفت: وقتى من رفتم بهشت از پدر پينوکيو مى پرسم.

معلم گفت: اگر پدر پينوکيو در جهنم بود چي؟

بچه گفت: اونوقت شما ازش بپرسين.

• عکاس آمده بود به کلاس که از بچه ها عکس دسته جمعى بگيرد. بچه ها بازيگوشى مى کردند و معلم سعى مى کرد آنها را تشويق کند که آرام بگيرند تا عکس گرفته شود.

معلم گفت: فکر کنيد چقدر خوبه وقتى سى چهل سال ديگه همه تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگيد: «اين حسينه، الان وکيل شده. اين بابکه، الان دکتر معروفى شده.»

يکى از بچه ها از ته کلاس گفت: اينم آقا معلمه، الان مرده.

• يکروز پسرم از حمام بيرون دويد و به من گفت که مسواکش در توالت افتاده است. من مسواکش را درآوردم و در سطل زباله انداختم. او چند لحظه فکر کرد و بعد به حمام رفت و مسواک مرا آورد و آن را هم در سطل زباله انداخت. از او پرسيدم چرا اين کار را کردي؟ گفت آخه سه روز پيش مسواک شما هم از دستم افتاد توى توالت.

• اولين روز مدرسه، بچه اى يادداشتى را از طرف پدر و مادرش به معلمش داد که رويش نوشته بود: «عقايدى که توسط اين بچه ابراز مى شود لزوماً با عقايد پدر و مادرش مطابقت ندارد.»

 

اينترنت

منبع :

:نظر خود را در مورد این مطلب اعلام نمایید
( 29 راى )
خیلی بیمزه بیمزه متوسط جالب خیلی جالب
 
     
 
 
 
     
 
   
 
 
© Copyright 2009 Ravanyar Clinic. All Rights Reserved.