كلاس «چهارم ب» اين روستا هم مثل هر كلاس چهارم ديگرى به نظر میرسيد كه در گذشته ديده بودم. نيمكتها در دو رديف چهارتايى چيده شده بود و روى هر نيمكت چهار دانشآموز نشسته بودند و ميز معلم هم رو به روى آنها قرار داشت. از بسيارى از جنبهها اين كلاس هم شبيه همه كلاسهاى ابتدايى ديگر بود. با اين همه روزى كه من براى اولين بار وارد اين كلاس شدم احساس كردم كه در جوّ آن، هيجانى لطيف نهفته است.آقاى نيكپرور معلم دوره ابتدايى مدرسه كوچك اين روستا، تنها چهار سال تا بازنشستگى فرصت داشت و در ضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه «بهبود و آبادانى مدارس بخش» كه من آن را سازماندهى كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در تمامى كلاسهاى بخش كه متشكل از ١٢ روستا بود شركت میكردم و سعى داشتم در امر آموزش تسهيلاتى را فراهم آورم.آن روز به كلاس آقاى نيكپرور رفتم و روى نيمكت ته كلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقى بودند. به شاگرد ده، يازده ساله كنار دستم نگاه كردم و ديدم ورقهاش را با جملاتى كه همه با «نمیتوانم» شروع شده بود پر كرده است.«من نمیتوانم درست توپ فوتبال را شوت كنم.»«من نمیتوانم عددهاى بيشتر از سه رقم را تقسيم كنم.»«من نمیتوانم از پائين تا بالاى تپه كتل خاكى را بدون توقف بدوم.»نصف ورقه را پر كرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجيبى به اين كار ادامه میداد. از جا بلند شدم و روى كاغذ همه شاگردان نگاهى انداختم. همه كاغذها پر از «نمیتوانم»ها بود. كنجكاويم سخت تحريك شده بود. تصميم گرفتم نگاهى به ورقه معلم بيندازم. ديدم كه او نيز سخت مشغول نوشتن «نمیتوانم» است.«من نمیتوانم مادر و پدر پير احمد آبادى را وادار كنم كه به جلسه اوليا و مربيان بيايند.»«من نمیتوانم دخترم را وادار كنم اطاقش را تميز كند و در كارهاى خانه به مادرش كمك كند.»«من نمیتوانم علیپور را وادار كنم به جاى مشت زدن و دعوا كردن از حرف زدن و گفتگو كردن براى حل مشكلات استفاده كند.»سر در نمیآوردم كه اين شاگردها و معلمشان چرا به جاى استفاده از جملات مثبت به جملات منفى روى آوردهاند. سعى كردم آرام بنشينم و ببينم عاقبت كار به كجا میكشد. شاگردان ده دقيقه ديگر هم نوشتند. خيلیها يك برگه را پر كرده بودند و به سراغ برگه جديدى میرفتند. تا اينكه معلم از بچهها خواست كه كاغذهايشان را تا كنند و يكى يكى نزد او بروند.روى ميز معلم يك كيسه خالى سفيد رنگ بود. بچهها كاغذهايشان را داخل كيسه ريختند و وقتى همه كاغذها جمع شدند، آقاى نيكپرور در كيسه را محكم بست و آن را زير بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بيرون رفتند.من هم پشت سر آنها راه افتادم. وسط راه، آقاى نيكپرور به انبار مدرسه رفت و با يك بيل و كلنگ برگشت. بعد راه افتاد و بچهها هم پشت سرش به راه افتادند. بالاخره به انتهاى سبزهزارى كه پشت مدرسه بود رسيدند، محل مورد نظر را انتخاب كردند و بعد زمين را كندند.آنها میخواستند «نمیتوانم»هاى خود را دفن كنند!كندن زمين بيست دقيقهاى طول كشيد چون همه بچههاى كلاس «چهارم ب» دوست داشتند در اين كار شركت كنند. وقتى كه حدود يك و نيم متر زمين را كندند، كيسه «نمیتوانم»ها را ته گودال گذاشتند و به سرعت روى آن خاك ريختند. سنگ پهنى را نيز به عنوان نشان، روى قبر قرار دادند. سى و يك شاگرد ده يازده ساله دور قبر ايستاده بودند. هر كدام از آنها حداقل يك ورقه پر از «نمیتوانم» درآن قبر دفن كرده بود. معلمشان هم همينطور!دراين موقع آقاى نيكپرورگفت:بچههاى عزيزم به طور منظم دور قبر بايستيد و به نشان احترام سرتان را خم كنيد. شاگردها بلافاصله حلقهاى تشكيل دادند و اطاعت كردند، بعد هم با سرهاى خم شده منتظر ماندند كه معلمشان بعد از سخنرانى ، دعاى دفن را بخواند: دوستان و همكلاسیهای عزيز! ما امروز جمع شدهايم تا ياد و خاطره «نمیتوانم» را گرامى بداريم. او دراين دنياى خاكى با ما زندگى میكرد و در زندگى همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا كه میرفتيم نام او را میشنيديم: در مدرسه، در خانه، در شوراى بخش و روستا و در ادارات. اينك ما «نمیتوانم» را درجايگاه ابدیاش به خاك سپرديم. البته ياد او در وجود برادر و خواهرهايش يعنى «میتوانم»، «خواهم توانست» و «همين حالا شروع خواهم كرد» باقى خواهد ماند. و متأسفانه آنها به اندازه اين روح تازه گذشته، مشهور و شناخته شده نيستند، ولى هنوز هم قدرتمند و قوى هستند. شايد روزى با كمك ما همكلاسیها، آنها نيز سرشناستر از آنچه هستند، بشوند.خداوند «نمیتوانم» را قرين رحمت خود كند و به همه آنهايى كه حضور دارند قدرت عنايت فرمايد كه بیوجود او به سوى آينده بهتر حركت كنند. الهیآمين و همه بچهها و من هم دستهايمان را به آسمان دراز كرديم و «الهیآمين» سر داديم!هنگامى كه به سخنرانى و دعاى معلم گوش میكردم فهميدم كه اين شاگردان هرگز چنين روزى را فراموش نخواهند كرد. اين حركت شكوهمند و نمادين چيزى بود كه براى همه عمر به ياد آنها میماند و در ضمير ناخودآگاه آنها حك میشد.آنها «نمیتوانم»هاى خود را نوشته و طى مراسمى دفن كرده بودند. اين تلاش با شكوه، بخشى از خدمات آن معلم ستوده بود.ولى هنوز كار معلم تمام نشده بود. در پايان مراسم، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند. آنها با توت خشك، بيسكويت و چاى، مجلس ترحيم «نمیتوانم» را در كلاس برگزار كردند. معلم روى اعلاميه ترحيم نوشت:«نمیتوانم!» «تاريخ فوت پنجشنبه ٢٨/٣/١٣٧١»و كاغذ را بالاى تخته سياه آويزان كرد تا در تمام طول سال به ياد بچهها بماند. هر وقت شاگردى میگفت: «نمیتوانم»، آقاى نيكپرور به اعلاميه اشاره میكرد و به ياد شاگرد میآورد كه «نمیتوانم» مرده است و ديگر وجود ندارد.با اينكه سالها قبل من معلم نيكپرور عزيز بودم و او يكى از شاگردان خوب من، ولى آن روز مهمترين درس زندگيم را از او فرا گرفتم. و نمیدانم بايد او را به عنوان شاگرد خود ياد كنم يا معلم و استاد بزرگ خودم؟ حالا سالها از آن روز گذشته است و من خيلى پير شدهام، بهطورى كه دستها و پاهايم، ديگر قدرت گذشته را ندارند. اما هر وقت میخواهم به خود بگويم كه «نمیتوانم» به ياد اعلاميه فوت «نمیتوانم» و مراسم تدفين او میافتم و هر طور كه شده آن كار را به سر انجام میرسانم. ياد آن معلم بزرگ گرامى باد ...
---