ماهيمون هی میخواست يه چيزی بهم بگه. تا دهنشو وا
میکرد آب میرفت تو دهنش نمیتونست بگه. دست کردم تو آکواريوم درش آوردم.
شروع کرد از خوشحالی بالا پايين پريدن. دلم نيومد دوباره بندازمش اون تو.
اينقده بالا پايين پريد خسته شد و خوابيـــد. ديدم بهترين موقع است تا
خوابه دوباره بندازمش تو آب. الان چند ساعته بيدار نشده يعنی فکرکنم بيدار
شده ديده انداختمش اون تو قهر کرده و خودشو زده به خواب.
اين داستان رفتار بعضی از آدمهايی است که کنارمون هستند. دوستشون داريم و
دوستمون دارند ولی ما رو نمیفهمند و فقط تو دنيای خودشون دارند بهترين رفتار
را با ما میکنند.
|