چمدانش را بسته بودیمبا خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بودیک ساک هم داشت با یک بسته کوچک،کمی نان روغنی، آب نبات قیچی و کشمشچیزهایی شیرین، برای شروع آشناییگفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورمیک گوشه هم که نشستمنمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!گفتم: مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرندگفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند! و ادامه داد:آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنهها، من که اینجا به کسی کار ندارماصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیریهمه چیزو فراموش میکنیگفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبولتو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانیامو تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .اون بخشی از هویت و ریشه و هستیام بود،و راست می گفت، من همه را فراموش کردهام .زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمیرویمتوان نگاه کردن به خنده نشسته برلبهای چروکیدهو نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردمبسته و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند.آب نبات قیچی را برداشت. گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردیدستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم:مادر جون ببخش، فراموش کناشکش را با گوشه رو سریاش پاک کرد و گفت:چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییادیعنی شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آل چی ...اخ چه اسمهایی میزارن این دکترا، روی دردهای مردمطاقت نگاه بزرگوار و اشکهای نجیب و موی سپیدش را نداشتم.در حالی که با دستهای لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد.زیر لب میگفت:من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر
---