مردى به روانپزشک مراجعه کرد و گفت: آقاى دکتر، لطفاً به من کمک کنيد. من هر وقت به سوپر مارکت نزديک خانه مان مى روم به طور ناخودآگاه چيزهايى را دور از چشم صاحب مغازه بر مى دارم و توى جيبم مى گذارم و از مغازه خارج مى شوم. و پس از آن، وقتى به خانه مى رسم احساس گناه و افسردگى مى کنم. روانپزشک گفت: خوب! حالا شما مى خواهيد که من اراده شما را قوى کنم تا ديگر اين کار را نکنيد؟ مرد گفت: نه. من فقط مى خواهم کارى کنيد که بعدش دچار احساس گناه و افسردگى نشوم.
|