آگاهی عمومی از آنچه که امروزه «اختلالات تغذیه» نامیده میشود به نحو فزایندهای ظرف دهه گذشته افزایش یافته است. بیاشتهایی روانی و پراشتهایی روانی از جمله این اختلالات هستند که شناخت بیشتری نسبت به آنها وجود دارد و یک دلیل آن نیز افراد مشهوری هستند که دچار این گونه اختلالات بودهاند. از آن جمله میتوان به پرنسس دایانا اشاره کرد که به پراشتهایی روانی دچار بوده و تمایل به خوردن حجم زیادی غذا در مدتی کوتاه و سپس استفراغهای مکرر داشته و دیگری کارن کارپنتر، خواننده با استعداد دهه 1970 که در اوایل دهه 80 به دلیل بیاشتهایی روانی درگذشت.
بیشترین کسانی که به اختلالات تغذیه دچار میشوند را زنان و به ویژه دختران نوجوان تشکیل میدهند. حدس زده میشود که از هر صد زن و دختر نوجوان، یکی به پراشتهایی روانی دچار باشد. این میزان در مورد بیاشتهایی روانی کمتر است و در حدود یک در هزار میباشد. نکته جالب آن که برخی مطالعات نشان دادهاند که این اختلالات عمدتاً در بین زنان طبقه متوسط بروز میکند نه طبقه کارمند و کارگر. نشانههای اصلی پراشتهایی روانی عبارتند از: (1) مصرف دورهای، کنترل نشده، وسواسگونه و سریع مقدار زیادی غذا در مدّت کوتاه. (2) تلاش برای تخلیه غذاهای صرف شده، معمولاً از طریق استفراغ عمدی (3) احساس افسردگی و کمبود اعتماد به نفس و (4) ناتوانی در کنترل این الگوی نادرست غذاخوری، با وجود آگاهی از غیرطبیعی بودن آن. از سوی دیگر، کسانی که دچار اختلال بیاشتهایی روانی هستند، به طور کلّی از غذا خوردن اجتناب میکنند. یک نشانه مشترک در هر دو اختلال این است که فرد به شدّت احساس «چاقی» میکند. بدین خاطر یا با تخلیه غذاهایی که خورده است و یا با نخوردن، سعی در کنترل وزنش میکند.
چند نظریه مختلف برای درک علّت اختلالات تغذیه وجود دارد. این نظریهها را میتوان در سه دسته زیست پزشکی، روانشناختی و اجتماعی-فرهنگی قرار داد. نظریههای زیست پزشکی، علّت اختلالات تغذیه را عوامل زیستشناختی (بیولوژیکی) میدانند. این عوامل میتوانند از عدم تعادل هورمونی تا سوء عمل سروتونین در مغز را در بر گیرند. برخی پژوهشگران به احتمال منشاء ژنتیکی نیز اشاره کردهاند. نظریهپردازان زیستپزشکی ترکیبی از دارو و رواندرمانی را به عنوان روش درمان پیشنهاد میکنند.
نظریههای روانشناختی به این اختلالات به صورت نوعی از بحران هویت نگاه میکنند. به نظر آنها فردی که دچار اختلال تغذیه است جلوی هیجانات خود را میگیرد. به عبارت دیگر، هیجانات سرکوب شدهای در ذهن ناهشیار فرد وجود دارد که به صورت رابطه غیرعادی با غذا خود را نشان میدهد. این بحران هیجانی ممکن است برخاسته از روابط پرتنش با اعضای خانواده، مثل مادر-دختر، پدر-دختر و امثال آن باشد. به عقیده نظریهپردازان روانشناختی، اختلال تغذیه، راهی برای بیان اعتراض دختران و یا واکنش نشان دادن به شرایطی که در خانه دارند است.
نظریههای اجتماعی- فرهنگی برنقشی که جامعه در برقراری انتظارات از دختران و زنان، به ویژه اندام ظاهری آنها دارد، تاکید میکنند. این نظریهپردازان بر تاکید بیش از حدّ فرهنگ غرب بر «ظریف بودن» و «لاغر بودن» اندام زنان اشاره میکنند. در جوامع غربی، ظرف چند دهه گذشته، اندام زن «ایدهآل»، ظریفتر و لاغرتر شده است. برای مثال، مانکنهای لباس در دهه 1990 حداقل 10 کیلو لاغرتر (به ازای همان قد) از مانکنهای دهههای 1950 و 1960 هستند. دختران جوان خود را غیرجذاب حس میکنند مگر آن که به آن اندام «ایدهآل» جامعه دست یابند. به عقیده این نظریهپردازان، اختلال تغذیه، تلاشی است برای غلبه بر حس کمبود اعتماد به نفسی که جامعه به صورت ناخودآگاه موجب شده است و همچنین به دست آوردن احساس محبوبیت اجتماعی.
علاوه بر سه نظریه فوق، تحلیل جالب دیگری نیز درباره اختلال تغذیه از سوی پژوهشگران طرفدار آزادی زنان ابراز شده است. بحث آنها چندان بر روی دختران جوان و نشانههای اختلال تغذیه در آنها تمرکز ندارد بلکه متوجه حرفه پزشکی و گرایش آن به پرداختن به بیماریهای دوشیزگان و دختران جوان است. این پژوهشگران، به عنوان مثال، میگویند که اختلالات تغذیه ابداً بیماری جدیدی نیست و با نامهای مختلف از قرنها پیش وجود داشته است. به علاوه، اختلال تغذیه نه تنها برای دختران جوان بلکه برای مردان و زنان سالمند نیز وجود دارد. امّا پزشکان و مشاوران تمایل دارند که توجهشان را بر روی دختران جوان و اندام آنها متمرکز کنند. آنها میگویند: تاریخچه علم پزشکی نشان میدهد که تا کنون چند بار چنین «موج» علاقه و توجهی به وضعیت و شرایط سلامتی زنان جوان توسط پزشکان، وجود داشته است. نخستین «موج» در قرن شانزدهم برخاست که پزشکان یک نوع اختلال و بیماری را شناسایی کردند که تنها بر روی دختران جوان اثر میگذاشت و آن را «بیماری عشق» نامیدند. پزشکان نشانههای از دست دادن اشتها و ضعف را با سوء عمل دستگاه جنسی زنان مرتبط دانستند. در قرنهای هجدهم و نوزدهم نیز مطالعات پزشکی زیادی درباره بیماریهای زنان جوان به نام «بیماری سبز» یا «کلوروسیس» (که نشانههای آن نیز رنگ پریدگی و بیعلاقگی به غذا بود) به عمل آمده و مطالب زیادی در این باره نوشته شده است. در قرن بیستم، دو دوره وجود دارد که پزشکان به بیماریهای زنان جوان پرداختهاند. بیاشتهایی روانی در دهه 1970 «کشف شد» و پراشتهایی روانی در دهه 1990. چرا حرفه پزشکی در چنین مقاطعی به زنان جوان و سلامت آنها علاقهمند شده است؟
پژوهشگران طرفدار آزادی زنان میگویند که «کشف» بیماریهای دختران جوان به اهمیتی که آنها در زندگی اجتماعی داشتهاند مرتبط است. برای مثال، در قرن نوزدهم، زنان به دانشگاهها و محیطهای کاری وارد شدند. دوباره پس از جنگ جهانی دوم، زمانی بود که زنان در جامعه خیلی به چشم میآمدند. پزشکان (و در مفهومی وسیعتر، جامعه) با پرداختن به اختلالات تغذیه به عنوان بیماری زنان جوان، در واقع به دختران جوان برچسب «عصبی»، «روانرنجور» و «بیش هیجانی» زد تا آنها را از یافتن موقعیت مناسبی در زندگی اجتماعی باز دارد. یکی از این پژوهشگران میگوید آیا دخترانی که در سن نوجوانی و بلوغ هستند واقعاً آنقدر از نظر بیولوژیکی، روانشناختی و جنسی (در مقایسه با پسران) نامتعادل، ناپایدار و آسیبپذیرند که کمتر از پس فشارهای اجتماع و خانواده برمیآیند؟ و یا پزشکان، روانشناسان، مشاوران و پدر و مادرها چنین واکنشی نشان میدهند تا دختران جوان غیرطبیعی به نظر آیند؟ آیا درک مااز «اختلالات تغذیه»، بازتابی از نارضایی دختران جوان از جامعه، یا نارضایی جامعه از دختران جوان نیست؟ توصیف دختران به عنوان قشری ضعیف و آسیبپذیر، در واقع ابزاری است برای محدود کردن دختران جوان در نقشهای خاص که جوامع مرد سالار غرب برای آنها در نظر گرفته است.
ترجمه: کلینیک الکترونیکی روانیار
منبع
"Eating Disorders", Rachel Simon-kumar, Department of Woman's and Gender Studies, University of Waikato, Hamilton, New Zealand
http://www.psychology4all.com
مقالات مرتبط
* بیاشتهایی نشانه چیست
*
با تغذیه مناسب به جنگ استرس بروید
* رژیم غذایی و افسردگی: آیا رابطهای وجود دارد؟
* پیامدهای بلندمدت اختلالات تغذیه
|